فرنیکفرنیک، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 27 روز سن داره

یک زندگی

بدون عنوان

امسال دو تا تولد برات گرفتیم. یکی تو ایران ویکی هم مالزی. البته تولد اینجا به مفصلی ایران نبود. چند تا از دوستای من و دو تا از همسایه هامون( رایان و مامانش و آنتی جینا) بودند.    ...
20 بهمن 1392

تب 3 سالگی

روز بعد از جشن تولد، فرنیک مریض شد یه چیزی تو مایه های مریضی من ولی دل درد هم داشت. دکتر آزمایش گرفت- ادرار و خون. وقتی می خواستن خون بگیرن بردنت تو اتاق و به ما هم گفتن بیرون بایستید گرچه ما از اتاق بیرون نرفتیم و تو اتاق پشت پارتیشن منتظر موندیم. از دریچه کوچیکی که داشت هر از چند گاهی سرک می کشیدم. اولش تو یه پارچه مثل قنداق محکم بستنت و فقط دستت بیرون بود. هر چی منتظر شدیم صدایی ازت نیومد. بعدش دکتر گفت تموم شد. گفت تو چه دختر خوبی هستی اصلا گریه نکردی فقط یه اشک گوشه چشمت بود. قربونت برم خیلی دلم سوخت. خلاصه کلی مریضت طول کشید و ما نگران شده بودیم دیگه کم کم می خواستم بیام ایران. آخه همش تب داشتی و دل درد. بلاخره بعد از 8 روز خوب شدی.&nb...
20 بهمن 1392

بازگشت

فکر کنم 5-6 ماهی می شه که از فرنیک خانم (به قول خودش) چیزی ننوشتم.  روزهای زیادی گذشتن و تو بزرگ شدی. الان 3 سال و 1 ماهته. رفتیم ایران و کلی بهمون خوش گذشت.  با حسین و مبین بازی می کردی و بعدش هم تو گنبد با کیلن سرگرم بودی هر چند که خیلی هم با هم نمی ساختین. آخه تو می گفتی کیان همش چنگ چنگ می کنه. برگشتیم اینجا همش مریض بودیم. اولش من که یک هفته تب داشتم و بعدش هم تو. دکتر مشکوک شده بود که شاید دنگی من و زده. چند بار آزمایش دادم . آخرش معلوم نشد. این پشه دنگی خیلی بده. چند تا از دوستام رو تا حالا زده. کارشون به بیمارستان کشیده. هر چند دکتر می خواست من رو هم بستری کنه ولی من رضایت ندادم. 
20 بهمن 1392

فرنیک، ماکارونی، پوشک و شورت

چند روزی بود که یکهو می گفتی مامی ماکاری. (ماکارونی) وقتی ازت می پرسیدم ماکارونی می خوای چیزی نمی گفتی و بی خیالش می شدی. امروز برات ماکارونی درست کردم. وقتی ظرف ماکارونی رو دیدی با خوشحالی گفتی: wow,ماکاری. خیلی باحال گفتی. من و فرید کلی خندیدیم.  راستی یادم رفت بگم تقریبا 2 ماهی می شه از پوشک گرفتمت. آسون بود. البته موقع خواب یا وقتی می ریم بیرون هنوز پوشکت می کنم. آخه شبها هنوز تز خواب بیدار می شی و شیشه شیر می خوای.  خلاصه از وقتی از پوشک گرفتمت دیگه همیشه شورت پات می کنی. اوایل این شورت خیلی برلت جالب بود مرتب شورت رو نشون می دادی و به من می گفتی شورت و شلوار رو نشون می دادی می گفتی شباده ( شلوار) بعضی وقتها هم شلوار رو نشون...
22 تير 1392

بدون عنوان

  این روزها خیلی شیطون شدی. بعد از مهد یک ساعتی تو حیاط مجتمع همون جا با وسایل بازی که تازه نصب کردن مثل الاکلنگ و سرسره و... بازی می کنی، تازه یک خانم هست که 2 تا سگ کوچولو داره و تو هر روز می خوای وایستی و اونا رو ببینی.  شبها خودت کتابهات رو می یاری و دونه دونه به من می دی و می گی: بخون. بعدش شیرت رو می خوری و خوابت می بره. باید این شیشه شیر رو ازت بگیرم دیگخ. آخه دندون هات خراب می شه مامان جون. آخر شب هم که باید upin ipin که کارتون مالایی هست رو ببینی و البته پلنگ صورتی. کلی برای خودت ادا در می یاری و غش غش می زنی زیر خنده. کلمه های فارسی رو هم که چپه می گی. مثلا گبالی می شه گلابی. یا چورمه که می شه مورچه. کبالا که می...
15 تير 1392

بدون عنوان

بهت گفتم: مامان یک دقیقه وایستا ازت عکس بندازم. اونوقت اینجوری برام ژست گرفتی.  این هم از پازل درست کردن، خداییش با اینکه پازل سختی اما خوب بلدی درستش کنی.    این هم از اشک های دونه دونه.         عاشق خرید و سبد و اینجور چیزهایی.    این هم فرنیک و باباش، به قول خودش بابی آقا.      این هم از لباس پوشیدنت، آستین و یقه رو کردی تو پاهات.       ...
15 تير 1392

بدون عنوان

خوب بالاخره من هم مجبور شدم وبلاگ رو از blogfa  به  niniweblog تغییر بدم.  الان سه ماهی هست که وقت نکردم خاطراتت رو بنویسم. البته همشون رو یادم هست. از شیطو نیهات گرفته تا شیرین زبونی هات. کلی اتفا افتاد تو این مدت. مامان شری و خاله هانیه اومدن اینجا و 1 ماه پیش ما بودند. کلی خوش گذشت به ما. تو کلی با مامن شری بازی می کردی. دکتر می شدی و همه رو معاینه می کردی.  فنس فنس ( نفس نفس) خوبه، حالا پشت  فنس فنس خوبه بعد از ظهر ها که از مهد بر می گردی کلی خاطره تعریف می کنی. که مثلا نی نو چه کار کرد یا دد یا یو وی، تامی ، اینا اسم دوستای چینی مهدت هستند.  هفته پیش به من گفتی: mamy where do you go  گفتم چ...
8 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک زندگی می باشد