فرنیکفرنیک، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 12 روز سن داره

یک زندگی

چگد (چقدر) حرف زدیم ها

  اومدم مهد دنبالت، (وقتی تو ماشین می شینی اولین کاری که می کنی اینه که کیفت رو باز می کنی و شکلاتی که مربیت تو کیفت گذاشته بر می داری و می خوری. بعد هم یه چیزایی تعریف می کنی). دیروز کلی حرف زدی و آخرش گفتی: چگد (چقدر) حرف زدیم ها. این کتاب های clifferd هم که شده دردسر. مرتب می یاری و می گی بخون. یا خودت می خونی. وقتی برات می خونیم، از لهجمون هم ایراد می گیری. می گی: نه این می شه.( بعد هم خودت تکرار می کنی).   مامان خوب من هم که همین رو گفتم.  بچه جون خودت چی: به عقب می گی: عبق. جمله های فارسی رو هم که همیشه 2 بار تکرار می کنی. دفعه اول یه چیزی می گی که خودت هم نمی فهمی. ولی دفعه دوم سعی می کنی اصلاحش کنی.  &...
17 فروردين 1393

فرنیک- این روزها

فارسی و انگلیسی رو با هم قاطی حرف می زنی. با خودت بیشتر انگلیسی صحبت می کنی.  دیروز اومدی می گی: اکسکیوز می ور ایز سوایچ ماشین؟  امروز هم تلت رو گذاشتی رو سرت و می گی: بیگ بیگ ( صدای بوق ماشین) عروس ایز کامینگ.  فعل ها رو معلوم نیست به چه قاعده ای صرف می کنی. مثلا می گی: مامی من موز نخوردیدم. یا من نزندیدم.  راستی به نون هم می گی نوم. بعضی کلمات رو هم که اولین بار می شنوی کلا برعکس می گی:  فاص (صاف)- چورمه (مورچه) بعضی وقتها هم گیر می دی به من. امروز به من می گی مامی استند آپ پلیز. بعد می گی  dance and coloring. بهت می گم یعنی چی. نمی شه که. قبول نمی کردی. مداد رو می دادی به من و می گفتی همین طور که ...
27 بهمن 1392

بدون عنوان

امسال دو تا تولد برات گرفتیم. یکی تو ایران ویکی هم مالزی. البته تولد اینجا به مفصلی ایران نبود. چند تا از دوستای من و دو تا از همسایه هامون( رایان و مامانش و آنتی جینا) بودند.    ...
20 بهمن 1392

تب 3 سالگی

روز بعد از جشن تولد، فرنیک مریض شد یه چیزی تو مایه های مریضی من ولی دل درد هم داشت. دکتر آزمایش گرفت- ادرار و خون. وقتی می خواستن خون بگیرن بردنت تو اتاق و به ما هم گفتن بیرون بایستید گرچه ما از اتاق بیرون نرفتیم و تو اتاق پشت پارتیشن منتظر موندیم. از دریچه کوچیکی که داشت هر از چند گاهی سرک می کشیدم. اولش تو یه پارچه مثل قنداق محکم بستنت و فقط دستت بیرون بود. هر چی منتظر شدیم صدایی ازت نیومد. بعدش دکتر گفت تموم شد. گفت تو چه دختر خوبی هستی اصلا گریه نکردی فقط یه اشک گوشه چشمت بود. قربونت برم خیلی دلم سوخت. خلاصه کلی مریضت طول کشید و ما نگران شده بودیم دیگه کم کم می خواستم بیام ایران. آخه همش تب داشتی و دل درد. بلاخره بعد از 8 روز خوب شدی.&nb...
20 بهمن 1392

بازگشت

فکر کنم 5-6 ماهی می شه که از فرنیک خانم (به قول خودش) چیزی ننوشتم.  روزهای زیادی گذشتن و تو بزرگ شدی. الان 3 سال و 1 ماهته. رفتیم ایران و کلی بهمون خوش گذشت.  با حسین و مبین بازی می کردی و بعدش هم تو گنبد با کیلن سرگرم بودی هر چند که خیلی هم با هم نمی ساختین. آخه تو می گفتی کیان همش چنگ چنگ می کنه. برگشتیم اینجا همش مریض بودیم. اولش من که یک هفته تب داشتم و بعدش هم تو. دکتر مشکوک شده بود که شاید دنگی من و زده. چند بار آزمایش دادم . آخرش معلوم نشد. این پشه دنگی خیلی بده. چند تا از دوستام رو تا حالا زده. کارشون به بیمارستان کشیده. هر چند دکتر می خواست من رو هم بستری کنه ولی من رضایت ندادم. 
20 بهمن 1392

فرنیک، ماکارونی، پوشک و شورت

چند روزی بود که یکهو می گفتی مامی ماکاری. (ماکارونی) وقتی ازت می پرسیدم ماکارونی می خوای چیزی نمی گفتی و بی خیالش می شدی. امروز برات ماکارونی درست کردم. وقتی ظرف ماکارونی رو دیدی با خوشحالی گفتی: wow,ماکاری. خیلی باحال گفتی. من و فرید کلی خندیدیم.  راستی یادم رفت بگم تقریبا 2 ماهی می شه از پوشک گرفتمت. آسون بود. البته موقع خواب یا وقتی می ریم بیرون هنوز پوشکت می کنم. آخه شبها هنوز تز خواب بیدار می شی و شیشه شیر می خوای.  خلاصه از وقتی از پوشک گرفتمت دیگه همیشه شورت پات می کنی. اوایل این شورت خیلی برلت جالب بود مرتب شورت رو نشون می دادی و به من می گفتی شورت و شلوار رو نشون می دادی می گفتی شباده ( شلوار) بعضی وقتها هم شلوار رو نشون...
22 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به یک زندگی می باشد